...من عاشق او بودم و او عاشق او

روزی پسر غمگین نزد درختی خوشحال رفت و گفت: من پول لازم دارم
درخت گفت: من پول ندارم ولی سیب دارم. اگر می­خواهی می­توانی تمام سیب­های درخت را چیده و به بازار ببری و بفروشی تا پول بدست آوری.
آن وقت پسر تمام سیب­های درخت را چید و برای فروش برد. هنگامی که پسر بزرگ شد، تمام پولهایش را خرج کرد و به نزد درخت بازگشت و گفت می­خواهم یک خانه بسازم ولی پول کافی ندارم که چوب تهیه کنم.
درخت گفت: شاخه­های درخت را قطع کن. آنها را ببر و خانه­ای بساز.
و آن پسر تمام شاخه­های درخت را قطع کرد. آنوقت درخت شاد و خوشحال بود. پسر بعد از چند سال، بدبخت­تر از همیشه برگشت و گفت: می­دانی؟ من از همسر و خانه­ام خسته شده­ام و می­خواهم از آنها دور شوم، اما وسیله­ای برای مسافرت ندارم.
درخت گفت: مرا از ریشه قطع کن و میان مرا خالی کن و روی آب بینداز و برو..
پسر آن درخت را از ریشه قطع کرد و به مسافرت رفت. اما درخت هنوز خوشحال بود.

شما چی دوستان؟آیا حاضرید دوستانتان را شاد کنید؟ آیا حاضرید برای شاد کردن دیگران بها بپردازید؟ آیا پرداخت این بها حد و مرزی دارد؟
مسیح فرمود: بهترین دوست کسی است که جان خود را فدا کند.

آیا شما حاضرید به خاطر خوشبختی و شادی کسی حتی جان خود را فدا کنید. منظورم این نیست که باید این کار رو بکنید. منظور از این پرسش فقط یک چیز بود، آیا کسی را بی قید و شرط دوست دارید؟ چند نفر؟

|- Hossein Nori Nasab -|

بگذار اعتراف کنم که بدجور دلم برایت تنگ شده. فکر نکن بی وفا هستم دلم از سنگ نشده… اعتراف می کنم اینک در حسرت روزهای شیرین با تو بودنم. باور نمی کنم اینک بی تو ام. کاش می شد دوباره بیایی و یک لحظه دستهایم را بگیری کاش می شد دوباره بیایی و لحظه ای مرا ببینی تا دوباره به چشمهایت خیره شوم تا بر همه غم و غصه های بی تو بودن چیره شوم… کاش می شد دوباره بیایی و لحظه ای نگاهت کنم با چشمهایم نازت کنم. در حسرت چشم هایت هستم چشم هایی که همیشه با دیدنش دنیایم عاشقانه می شد. بگذار اعتراف کنم که بدجور دلم هوایت را کرده. در حسرت گرمی دستهایت تا کی باید خیره شوم به عکس هایت هنوز هم عاشقم عاشق آن بهانه هایت… کاش بودی و به بهانه هایت نیز راضی بودم، کاش بودی و من دیگر از سردی نگاهت شاکی نبودم. هر چه خواستم از تو بگذرم از همه چیز گذشتم جز تو هر چه خواستم فراموشت کنم همه را فراموش کردم جز تو هر چه خواستم به خودم بگویم هیچ گاه ندیدم تو را چشم هایم را بستم و باز هم دیدم تو را.

اعتراف

هر چه خواستم دلم را آرام کنم  آرام نشد دلم و بیشتر بهانه تو را گرفت، هر چه خواستم بگویم بی خیال بی خیالت نشدم و به خیالت تا جایی که فکرش هم نمی کنی رفتم… می خواستم با تنهایی کنار بیایم دلم با تنهایی کنار نیامد می خواستم دلم را راضی کنم یاد تو باز هم به سراغم آمد می خواستم از این دنیا دل بکنم دلم با من راه نیامد… بگذار اعتراف کنم که دلم در چه حالیست بدجور از نبودنت شاکی است هر جا هستی برگرد که اصلا حالم خوب نیست...

|- Hossein Nori Nasab -|

عاشقانه غمگین

غریب است دوست داشتن.

و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن…

وقتی می‌دانیم کسی با جان  و دل دوستمان دارد …

و نفس‌ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده..

به بازیش می‌گیریم …

هر چه  او عاشق‌تر، ما سرخوش‌تر…

هر چه او دل نازک‌تر، ما بی رحم ‌تر…

تقصیر از ما نیست

گویی تمامی قصه های عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شده‌… 

|- Hossein Nori Nasab -|

طراح سجاد تولز

صفحه قبل 1 ... 2 3 4 5 6 ... 7 صفحه بعد