سلام دوستان این پست ثابت هست,من را در فیسبوک همراهی کنید
www.facebook.com/HNN.Profile پروفایل
www.facebook.com/HNN.Fans پیج
چند سالی میگذشت که دایره آبی قطعه گمشده خود را پیدا کرده بود. اکنون صاحب فرزند هم شده بود، یک دایره آبی کوچک با یک شیار کوچک.
زمان میگذشت و دایره آبی کوچک، بزرگ میشد. هر چقدر که دایره بزرگ تر میشد شعاع آن هم بیشتر میشد و مساحت شیار که دیگر اکنون تبدیل به یک فضای خالی شده بود نیز بیشتر.
آنقدر این فضای خالی زیاد شد و دایره ناراحت تر که ناچار برای کمک به سراغ پدر رفت و به او گفت: پدر شما چرا جای خالی ندارید؟
پدر گفت: عزیزم جالی خالی نه، قطعه گمشده. هر کسی در زندگی خود قطعه گمشده دارد من هم داشتم، مادرت قطعه گم شدهی من بود. با پیدا کردن او تکمیل شدم. یک دایره کامل.
پسر از همان روز جست و جوی قطعهی گمشده خود را آغاز کرد. رفت و رفت تا به یک قطعهای از دایره رسید شعاع و زاویه آن را اندازه گرفت درست اندازه جای خالی بود ولی مشکل آن بود که قطعه زرد بود.
دایره باز هم رفت تا اینکه به یک مثلث رسید که فضای خالی خود را با قطعههای رنگارنگ کوچک پر کرده بود.
دایره دیگر از جست و جو خسته شده بود تا اینکه به یک قطعه مربع گمشده رسید، به او گفت شما قطعه گمشده من را ندیدید؟
قطعه مربع گریه کرد و گفت: من هستم
- ولی شما مربع هستید و قطعه گمشدهی من قسمتی از دایره
- من اول قطعهای از دایره بودم یعنی دقیقا بگویم قسمتی از شما و منتظرتان که یک مربع قرمز آمد. قطعهی گمشده او مربع بود ولی من گول خوردم و خود را به زور داخل فضای خالی او کردم، به مرور زمان تغییر شکل دادم و به شکل فضای خالی مربع در آمدم .ولی او قرمز بود و من آبی، به هم نمیخوردیم. اکنون پشیمانم. من قطعهی گمشدهی شما هستم.
دایره که دید قطعه گمشده خود را پیدا کرده سعی کرد او را در فضای خالی خود جا دهد اما نشد، بنا بر این او را با طناب به خود بست و خوشحال راه افتاد. حرکت کردن با یک قطعه که سبب بد قواره شدن دایره شده بود خیلی سخت بود ولی دایره تمام این سختیها را به جان خریده بود و با عشق حرکت میکرد.
رفت و رفت ولی ناگهان گودال را ندید و داخل آن افتاد و گیر کرد. بخت به او رو کرده بود که قطعهی گمشدهاش قسمت بالای او بود و گیر نکرده بود. قطعه گمشده به او گفت: من را باز کن تا بروم و کمک بیاورم.
قطعهی گمشده رفت و هیچ وقت برنگشت. دایره هم سالها آنقدر گریه کرد تا بیضی شد (لاغر شد) و توانست از گودال بیرون بیاید. دلش شور میزد که نکند اتفاقی برای قطعه گم شده افتاده باشد. دنبال او به هر سو رفت. تا اینکه بالاخره او را پیدا کرد. کاش هیچ وقت او را پیدا نمیکرد.
نتیجه گیری اخلاقی : سعی کنید گول تکه های گمشده دروغی رو نخورید
-مامان…مامان
-بله عزیزم ؟
-مامان مانتو قهوه ایم کجاست ؟
-شستمش
-اهههه…من تازه دو بار اونو تنم کردم ، واسه امروز لازمش دارم
-کجا می خوای بری ؟
-دانشگاه کلاس دارم
-این همه لباس داری یکی دیگه رو بپوش
-من مانتو قهوه ایمو می خوام اهههه
-مریم
-بعـــــــــــــــــله
-برو عزیزم بذار به کارام برسم ، امشب خواستگار داری مگه یادت رفت ؟
-من که گفتم بگین نیان ، می رم خونه خاله اینا
مامان از تو آشپزخونه اومد بیرونو یه نگاهی بهم انداخت ، که یعنی وجودشو داری می تونی بری
-مامان خواهش می کنم
-سمج بودن
-همیشه همه سمج هستن اره ؟
-نه اینکه دخترم هر روز خواستگار داره ؟
-پارسال که دو تا داشتم
-امسال وضع خراب شده ،یه دونه بیشتر نداشتی دخترم ، من همسن تو بودم …
کلافه کولمو از رو مبل برداشتمو دستامو براش تکون دادم
-آره آره می دونم همسن من بودی منو داشتی ، خو من چیکار کنم مثل مامانم خوشگل نیستم ؟
یه لبخند اومد رو لباش که انگار دختر شایسته ی فامیل شناخته شده بود…اما مگه من گذاشتم این لبخند ملیح روی لباش بمونه…رفتم کنار در اتاقو اونو باز کردمو اماده ی فرار بودم
-آخه نه اینکه من محصول مشترکم ، دست بابام تو کار بود دیگه
از خونه پریدم بیرونو صدای جیغ مامانو شنیدم که انگار داشت عمه هامو زیرو رو می کرد تا خودشو سبک کنه…اشکال نداره یه خورده حرص بخوره تا دیگه به مانتو های من دست نزنه ….
هــــــــــــــــی…دو باره این مسیرو باید برم …هر بار با خوشحالی می رمو هر بار با نا امیدی بر می گردم ….
رسیدم تو حیاط دانشگاه …آره خودشه…ای خدا چقدر رنگ قهوه ای به این بشر میاد…پسر انقدر جذاب؟! پسر انقدر خوشتیپ؟! پسر انقدر با کمالات؟ پسر انقدر آقا؟ !پسر انقدر تو دل برو ؟!…..
-هوی ، مریم خوردی طرفو
به خودم اومدم که دیدم اونم با یه لبخند داره بهم نگاه می کنه
-دیدی ؟دیدی ؟حدیثه جانِ من دیدی ؟
-آره دارم میبینم یه ساعت وسط حیاط ایستادی داری با چشمات می خوریش
دستام از ذوق می لرزید…یه جوری شدم…قلبم…آی قلبم
-حدیثه به جان خودم بهم خندید…حدیث اون بهم خندید
-منم بودم به این قیافه می خندیدم
-حدیث دارم جدی می گم …به خدا خودم دیدم …وایییییی یعنی عاشقم شده ؟
حدیث دستامو کشیدو منو برد سمت سالن کلاس
-بیا بریم بچه جون الان یک سالو نیمه داری نگاش می کنی دریغ از یه گوشه چشم…زیاد فکر کردی داری توهم می زنی
-حدیث اون بلاخره منو دید…وای حدیث…حدیث…حدیث
-ای کوفتو حدیث…خودتو جمع جور کن بچه ، آبرومو بردی…مریم جون تو یه ذره آدم باش من خودم داداشمو می فرستم خواستگاریت
-من فقط اونو می خوام هــــــــــــــــــــی
با کوبیده شدن جزوه ی حدیث رو سرم استاد هم وارد کلاس شد و تموم رویا های عاشقا نه ی من پَــــــــــر…نامرد ردیف عقبم نشست که نتونم دید بزنم هییییییییی
کلاس تموم شدو تا به خودم بیام عشقم رفت…اصلا صبر نکرد دوباره نگاش کنم…بازم هیییییی
-مریم هنوزم تو فکری ؟
-دیدی چه سریع رفت…هییییییی
-تو هنوز خسته نشدی نه
-نـــــــــــــــه…هــــــــــــــــــــــــی
-بابا این همه پسر مو سیخ سیخیو سوسول چرا می خوای مومن خدا رو به گناه بندازی ؟دوست داری تو آتیش جهنم بسوزه ؟
-حدیث شوخی نکن بابا…خو بیاد خواستگاریم بعد عقدم کنه …بعد منو اون با هم باشیم …بعد هــــــــــــی
-بعد چی ها ؟
-بعدشو بعدا بهت می گم حدیث جون
-کوفت …همه رفتن این اینجا نشسته برام عشقو عاشقی می کنه …پاشو پاشو ،مگه تو امشب خواستگار نداری ؟
-خواستگار کیلو چنده بابا ؟
-تو این اوضاع نابسامان هر کیلو خواستگار مساوی با ده کیلو طلا…برو برو بچه جون خدا یه خورده شانس تو رو به من بده
بازم مسیر برگشت …پر از نا امیدی …هــــــــــــــــــــــی…ای خدا حالا یک کلام بهم بگه صبر کن می گیرمت که گناه نیست .هست ؟
-مریم اومدی دخترم ؟
-هی …مگه می تونستم نیام ؟
-برو حاضر شو دخترم .من وقت کل کل کردن با تو رو ندارم
-مامان من اگه تو روی خواستگارم نگاه کردم به من مریم نمی گن ،حالا ببین
با لج رفتم سمت اتاقم که صدای پر از خنده ی مامانمو شنیدم که می گفت
-آفرین دخترم ،همینجور سر به زیر باش فکر کنن چشمو گوش بسته ایی گول بخورن تو رو بگیرن
من اگه امشب منگل بازی در نیاوردم …حالا ببین …رفتم سمت کشوی لباسمو یه سارافن بلند مشکی که از مانتو های بیرونم بلند تر بود با یه شلوار گشاد مشکیو یه بلوز سرمه ایی یقه اسکی در اوردم…خو حالا چی کم دارم ؟یه شال مشکی…همه رو پوشیدمو اما دریغ از یه کرم ضد افتاب …دریغ از یه خال مو که بندازم بیرون …اما مریم خودمونیما بدون آرایش منگلی بابا نمی خواد اداشو در بیاری…ای خدا هوا چقدر گرمه؟ یعنی واقعا تو اردبیهشت یقه ایسکی پوشیدن صفایی داره
از اتاق اومدم بیرون که قیافه ی خندون بابامو دیدم …رفتم طرفشو یه بوس از اون لپ های تپلش گرفتم
-سلام بابا
-به به …سلام به دختر گلم…بابا جون چادر می ذاشتی
منم یه لنگ ابرومو دادام بالا مثل خودش نگاش کردم
-یعنی چادر هم بپوشم ؟
-هر جور راحتی دخترم
ای …ای…ای…ذاتم به خودت رفته پدر جان …یه عمر مادرمو دق دادی حالا نوبت منه یه بنده خدا رو دق بدم …
-بسه بسه …پدرو دختر چقدر حرص می دین منو ؟
-مامان جون بده دخترت لباس پوشیده بپوشه ؟
-نه بد نیست …بد اینه که خودت نباشی
صدای زنگ خونه اومد
-ای وای اومدن …بدو بدو برو تو آشپز خونه مریم
رفتم آشپز خونه و خودمو با اس ام اس بازی با حدیث مشغول کردمو عین خیالمم نبود که بیرون اشپزخونه چه خبره …یهو مامانم اومد داخل
-رفتن مامان ؟
-کجا برن ؟پاشو چایی ببر دخترم ،بعد ش هم باید با پسره چند دقیقه صحبت کنی
-مامان گفته باشم من اصلا بهش نگاه هم نمی کنم …صحبت من اگه ۱ثانیه بیشتر طول کشید به من از این به بعد بگو گلابی
مامان سریع دستامو گرفتو با همون نگاه مادرانش که کار خودشو می کرد گفت
-دخترم نگاش نکن فقط به خاطر من به مهمونا درست چایی تعارف کن تا نگن مادرش درست دختر تربیت نکرد ،باشه عزیزم ؟
-چشــــــــــــم
-عزیزم صاف راه برو سینی رو محکم تو دستات بگیر
-چشــــــــــــم
-دخترم دستات نلرزه چایی بریزه تو سینی یه وقت
-چشــــــــــم
-مریم اول به خانواده ی اونا چایی تعارف کن بعد به ما باشه ؟
-مامااااان
-ای وای خاک برسرم صدات می ره بیرون اروم
-مامان برو می خوام چایی بیارم بخورن برررن
سینی چایی رو تو دستام گرفته بودمو وارد سالن شدم …چند تا خانوم چادری نشسته بودن با یه اقای سن بالایی که نزدیک بابام بود اونطرفم یکی که انگار خود داغونش بود نشسته بود که من اصـــــــــــــن نگاه نکردم …همچین خیلی شیک مجلسی بهشون چای تعارف کردمو اوناهم به به راه انداخته بودنو مادر ماهم هی لبخند ژکوند تحویل اونا می داد …اومدم از کنار اون خانوم چادریا رد بشم که انگار خواهراش بودن که یه دفعه صداشونو شنیدم که بهم می گفتن
-دیدی چطوری چای اورد ؟
-اره عزیزم انگار نسل در نسل قهو ه چی بودن
یعنی دلم می خواست این سینی رو گاز بزنم …ای تو روحتون ،هر کاری کنن باز خواستگارین دیگه ، با اون پسر منگلتون
یهو بابای اون آغا منگل گفت
-دخترم کجا ؟برین یه کم با هم صحبت کنین
یه نگاه به بابام انداختم که با چشماش بهم گفت برو نفلش کن دخترم نترس من اینجام …همونجور سینی به دست رفتم طرف اتاقمو اونم مثل جوجه اردک زشت پشتم راه افتاد …در اتاق باز کردمو رفتم رو صندلی میز کامپیوتر نشستمو اونم یه خورده مکث کردو بعد اومد داخل اتاق…ایستاده بودو انگار منتظر بود تعارف بزنم بهش…آغاااااا نمی خواد بشینی الان باید هریییییییییی… تمام انرژیمو جمع کردم محکم قاطع بهش گفتم
-آقا من قصد ازدواج …
-میشه یه لحظه نگام کنید ؟
بچه پرو فکر کرده روم نمیشه تو چشماش این حرفو بگم سرمو بلند کردمو هم زمان گفتم
-آقا من قصد ازدواج …
ها…این اینجا چیکار می کنه ؟عشق من؟ اقای با کمالات؟ پسر با شخصیت؟ ها؟ این اینجا چیکار می کنه ؟
یه لنگ ابروهاشو داد بالاو با اون لبخند خوشگلش بهم گفت
-شما قصد ازدواج؟؟
-خیلی دارم
داشت خودشو می کشت جلوی خودشو بگیره تا از خنده زبونم لال نمیره …
نشست روی تخت…هی اون گفت ….هی من نگاش کردم …هی اون حرف اینده می زد …هی باز من نگاش کردم
-نظری ندارین ؟
-ها؟ من؟ نظر؟
-اره خوب شما هم یه چیز بگید
-میشه تو کلاس ردیف جلو بشنید؟
یهو با صدای بلند خندیدو …منم گفتم واقعا منگلی مریـــــــــــــــــــــم …با خجالت سرمو انداختم پایینو با اون سینی تو دستم بازی می کردم
-میشه نگام کنی؟
سرمو آروم آوردم بالا با خجالت نگاش کردم که اون با نگاش بند بند وجودمو آتیش زد گفت
-از این به بعد همه جا کنارت می شینم
خواستم بپرمو بغلش کنم از ذوق ، که صدای در اتاق اومدو مامانم اومد داخل…یه جوری بهم نگاه کرد که انگار بهم گفت
((گلابی دیگه بسه ،بیا بیرون ))
پسر به دختر گفت: دوسم داري اشك از چشماي دختر جاري شد
ميخواست بره كه پسر دستشو گرفت،اشكاشو پاك كرد و گفت:
اگه دوسم ندارياشكال نداره مهم اينه كه من دوست دارم و طاقت ديدن اشكاتو ندارم
دختر سرشو پايين انداخت و گفت: ميدوني چيه؟
من دوست ندارم!من...من بدجوري عاشقت شدم
پسر دستاي دختر رو رها كرد و با قيافه اي غمگين از دختر جدا شد
دختر فرياد زد: مگه دوسم نداري؟چرا داري ميري؟؟
پسر جواب داد:چون دوست دارم ميخوام تنهات بذارم.
دختر گفت:فكر كنم شنيده باشي كه ميگن عاشقي كه تنها باشه توي دنيا نميمونه!!!
تو كه دوست نداري من بميرم هان؟؟؟
پسر گفت آنقدر دوستت دارم كه نميخوام به خاطرمن مرتكب گناه بشي!
پسر به دختر گفت: دوسم داري اشك از چشماي دختر جاري شد.چون ميگن عشق يه جور گناهه.
دختر گفت اما ععشق پاكه!
پسرفرياد زد:عشق پاك ديگه هيچ جاي دنيا پيدا نميشه و دختر را براي هميشه تنها گذاشت
سر کلاس درس معلم پرسید: هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟
هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید ، بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و گفت: لنا جان تو جواب بده دخترم ، عشق چیه؟
لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت: عشق؟
دوباره یه نیشخند زدو گفت: عشق...
ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟
معلم مکث کردو جواب داد: خوب نه ولی الان دارم از تو می پرسم
لنا گفت: بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید
من شخصی رو دوست داشتم و دارم ، از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه.
گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...
من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای قشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ، ما باهم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم
من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن ، عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی ، عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو به خاطرش از دست بدی ، عشق یعنی از هر چیزو هر کسی به خاطرش بگذری
اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشقه من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت
پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست عشقه منو بزنه ولی من طاقت نداشتم ، نمی تونستم ببینم پدرم عشقه منو می زنه.
رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن ، خواهش می کنم بذار بره
بعد بهش اشاره کردم که برو ، اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اون طرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو... و اون رفت و پدرم من رو به رگبار کتک بست
عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راحتیش تحمل کنی
بعد از این موضوع عشقه من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم اون رفت و از اون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود:
لنای عزیز همیشه دوستت داشتم و دارم ، من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم ، منتظرت می مونم ، شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم
خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش
دوستدار تو(ب.ش)
لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کرد و گفت: خوب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود
معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت: آره دخترم می تونی بشینی
لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شد و گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان
لنا بلند شد و گفت: چه کسی؟
ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان
دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن ، پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتاد و دیگه هم بلند نشد
آره لنای قصه ی ما رفته بود ، رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...
لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد !
تقدیم به همه زنانی که عفت و پاکدامنی شان طعمه فقر و گرگ صفتی اطرافیانشان شده است
بودا به دهی سفر کرد . زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد . بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانهی زن شد . کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت : «این زن، هرزه است به خانهی او نروید » بودا به کدخدا گفت : « یکی از دستانت را به من بده» کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت.
آنگاه بودا گفت : «حالا کف بزن» کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: « هیچ کس نمیتواند با یک دست کف بزند»
بودا لبخندی زد و پاسخ داد : «هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند . بنابراین مردان و پولهایشان است که از این زن، زنی هرزه ساختهاند.
روزی دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، پرسید: «چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟»
پسر جواب داد: «دلیلشو نمیدونم؛ اما واقعاً دوسِت دارم!»
- تو هیچ دلیلی نمیتونی بیاری؛ پس چطور دوسم داری؟ چطور میتونی بگی عاشقمی؟
- من جداً دلیلشو نمیدونم؛ اما میتونم بهت ثابت کنم!
- ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی!
- باشه.. باشه! میگم؛ چون تو خوشگلی، صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی، دوست داشتنی هستی، باملاحظه هستی، بخاطر لبخندت..
آن روز دختر از جوابهای پسر راضی و قانع شد.
متأسفانه، چند روز بعد، دختر تصادفی وحشتناک کرد و به حالت کما رفت.
پسر نامهای در کنارش گذاشت با این مضمون:
عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم؛ اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟ نه! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم! گفتم بخاطر اهمیت دادنها و ملاحظه کردنات دوسِت دارم؛ اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم! گفتم واسه لبخندات عاشقتم؛ اما حالا نه میتونی بخندی و نه حرکت کنی! پس منم نمیتونم عاشقت باشم! اگه عشق همیشه دلیل بخواد مث الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره! واقعاً عشق دلیل میخواد؟ نه! معلومه که نه! پس من هنوز هم عاشقتم…
اسمش از موبايلت پاك مي شه.
از فيس بوكت بلاك مي شه..
مسيجاش ديليت مي شه..
به دوستات ميگي حق ندارين جلوم اسمشو بيارين.
به خودت تلقين مي كني خيلي هپي هستي..
اما..
با جاي خاليش تو قلبت چيكار مي كني.
با اين همه تشابه اسمي چيكار مي كني..
با اهنگايي كه باهاش گوش ميكردي چيكار مي كني..
وقتي غذايي كه دوس داره رو مي خوري و يادت ميادش چيكار مي كني...
وقتي ازت سراغشو مي گيرن چيكار مي كني...
وقتي تيكه كلامشو مي شنوي چيكار مي كني..
و وقتي مي دوني ديگه حتي همين استاتوستو نمي بينه و نمي خونه چيكار مي كني.......
ﭘﺴﺮﻩ : ﺑﺮﻭ ﺩﻳﮕﻪ ﻧﻤﻴﺨﻮﺍﻣﺖ ﺩﻳﮕﻪ ﺗﻤﻮﻣﻪ
ﺩﺧﺘﺮ : ﻋﺸﻘﻢ ﻣﻦ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮ ﺑﺨﺪﺍ ﻣﻴﻤﻴﺮﻡ ﭼﺮﺍ ﻧﻤﻴﻔﻬﻤﻲ
ﭘﺴﺮ : ﺩﻳﮕﻪ ﺍﺯﺕ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ ﻋﺸﻘﺖ ﺑﺮﺍﻡ ﺗﮑﺮﺍﺭﻱ ﺷﺪﻩ .
ﻭ ﺗﻠﻔﻦ ﻗﻄﻊ ﺷد ﺩﺧﺘﺮﺧﻴﻠﻲ ﺍﻓﺴﺮﺩﻩ ﻭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﻴﺮﻩ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﺶ
ﭼﺸﻤﺶ ﻣﻴﻮﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﻣﺎﻧﻴﺘﻮﺭ ﮐﺎﻣﭙﻴﻮﺗﺮ ﻋﮑﺲ ﻋﺸﻘﺸﻮ ﻣﻴﺒﻴﻨﻪ
ﺍﺷﮏ ﺗﻮﭼﺸﺎﺵ ﺣﻠﻘﻪ ﻣﻴﺰﻧﻪ ﺁﻫﻨﮓ ﻣﻮﺭﺩﻋﻼﻗﻪ ی
ﻋﺸﻘﺸﻮ ﻣﻴﺬﺍﺭﻩ ﻭ ﮔﻮﺵ ﻣﻴﺪﻩ ﺩﻳﮕﻪ ﺍﺷﮑﺎﺵ ﺗﺎﺏ ﻧﻤﻴﺎﺭﻥ
ﻭ ﻣﻴﺮﻳﺰﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﻴﮑﺮﺩ ﻳﻪ ﺗﻴﮑﻪ ﺍی ﺍﺯ ﻭﺟﻮﺩﺷﻮ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ
ﺩﺍﺩﻩ.
ﺍﻭﻥ ﺷﺐ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﻧﺒﺮﺩ ﺑﻪ ﭘﺴﺮ ﭘﻴﺎﻡ ﺩﺍﺩ : ﺍﻻﻥ ﮐﻪ ﺍﻳﻦ
ﮐﻪ ﺍﻳﻦ ﭘﻴﺎﻣﻮ ﻣﻴﺨﻮﻧﻲ ﺟﺴﻤﻢ ﺑﺎﻫﺎﺕ ﻏﺮﻳﺒﻪ ﺷﺪﻩ ﻭلی ﺩﻟﻢ
ﻫﻤﻤﻤﻤﻴﺸﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﻣﻴﺪ ﺑﻴﺪﺍﺭی ﺟﺴﻢ ﻫﺎ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ
ﺑﺮﺍﻱ ﻫﻤﻴﺸﻪ . ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻱ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﻣﻴﺮﻩ ﺳﺎﻋﺖ
ﺩﻗﻴﻘﺎ 3:34 بود ﮐﻪ ﺩﺭﺳﮑﻮﺕ ﻭﺗﺎﺭﻳکی ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺑﺎﻻی
ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﭘﺮﺕ ﮐﺮﺩ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺮﺍی ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺗﻮﺗﻨﻬﺎیی
ﻣُﺮﺩ.
ﺻﺒﺢ ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﻃﺒﻖ ﻋﺎﺩﺕ ﻫﻤﻴﺸگی ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﺩﺧﺘﺮﺵ
ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﻴﺪﺍﺭﺵ ﮐﻨﻪ ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﻭﻧﺪﻳﺪ . ﺗﻠﻔﻦ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻪ
ﻣﺪﺍﻡ ﭘﻴﺎمو ﺯﻧﮓ ﻣﻴﺨﻮﺭﺩ ﺗﻮﺟﻬﺶ ﺭﻭﺟﻠﺐ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ
ﮔﻮشی ﺭﻓﺖ ﭘﺴﺮه ﻣﺪﺍﻡ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﻤﺎﺱ ﻣﻴﮕﺮﻓﺖ.
ﭼﺸﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻪ ﭘﻴﺎمی ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺴﺮ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ
ﺑﻮﺩ : ﻋﺰﻳﺰﻡ ، ﻋﺸﻘﻢ ، ﺑﺨﺪﺍ ﺷﻮخی ﮐﺮﺩﻡ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﻴﮑﻨﻢ ﻋﺸﻘﻢ ﻓﻘﻂ ﻳﻪ ﻓﺮﺻﺖ
ﺗﻮﺭﻭﺧﺪﺍ .... ﺍﻭﻥ ﭘﻴﺎﻡ ﺩﻗﻴﻘﺎ ﺳﺎﻋﺖ 3:35 ﺍﺭﺳﺎﻝ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ...
ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻱ ﺍﺗﺎﻕ ﺭﻓﺖ ﮐﻪ ﮐﺎﻣﻼ ﺑﺎﺯ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ
ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭﭼﻴﺰﻱ ﮐﻪ ﻣﻴﺪﻳﺪ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﻤﻴﮑﺮﺩ ...
.
.
.
کلیپس دختر به بند لباسی همسایه گیر کرده بود ... آره اون دختر زنده بود
طراح سجاد تولز |